چون که در طوس غريب الغربا، پرتو انوار خدا، خسرو اقليم وفا، معني والشمس ضحي، ترجمه بدر دجا، کاشف اسرار خفا، قبله ارباب صفا، گوهر درياي ولا، قلزم مواج سخا، مردمک چشم حيا، شاهفلک جاه رضا، گشت ز مامون دغا، از وطن خويش جدا، در ره تسليم و رضا، گشت چو در بزم جفا، جرعهکش جام بلا، گفت: اباصلت بيا تا نگري امر قضا را.از ستمکاري مامون ستمگستر ميشوم، شدم بر عنب سم زده مسموم، جگر خسته و مغموم؛ در اين ساعت معلوم، پس از روزي مقصوم، اجل بر من مظلوم، مقدر شد و معلوم، چه سازم من معصوم، ز هستي شده معدوم، حياتش شده مخنوم، ز ياران همه محروم، مگر خادم و مخدوم، چه از هند و چه از روم، که هستيد در اين بوم، جزا را شده موهوم، بدانند ز قيوم، شود بر همه مفهوم، که مسمومم و محروم، قضا را شده محکوم، وفا را شده موسوم، به حال من مظلوم، دل سنگ شود موم، بدارند چو مرقوم، در او نام رضا را.اي اباصلت دل افکار حزين خيز و در خانه نخستين، به رخم بند پس از اين ز زمين فرش فروچين که شود خاک زمين، بستر از اين زار حزين، نيست مرا چون که معين، غير خداوند يقين، قسمت من بود همين، عاقبتم کار چنين، گردد و بدرد و کنم دار فنا را.اي صبا بر به تقي از من مظلوم خبر، گوي که تو هستي مگر بيخبر از حال پدر، بسته رضا بار سفر، کن به سوي طوس گذر، بين که چو شمع است شرر، بر دلم از سوز جگر، بستر من خاک نگر، ب نهم از خشت تو سر، بر سر زانوي تو بگذار و نظر سوي تو در وقت حذر باشم از اشک بصر، بنگريام عارضتر، وه که به معصومه خبر، کس نبرد تا که گذر، بر سر من آورد و پاک زند رخت عزا را.اي (تراب) از غم سلطان غريبان، عوض اشک به دامان، بفشان لولوء و مرجان، که چرا شاه خراسان، به خراسان چو غريبان، شده مسمون ز عدوان، شده معقول ز دونان، به لب آورده ز غم جان، شده جانش بر جانان، ز وطن مانده به حرمان، ز تقي مانده به هجران، نه به طوسش سر و سامان، نه ورا داروي درمان، ز دلش تا فلک افغان، ز فغانش همه ارکان، متزلزل که به دوران، ز چه فکرند بقا را.
مرحوم هاشم کاشانيعرض تسليت دارم به مناسبت اين ايام و التماس دعاي فراوان