پنجره ي اتاقم منتظر هجوم روشنايي خورشيدند ..
صبح آمدخوابم برد..
آفتاب در زد
در باز نشد
خدا گريست
باران باريدبيدارم شدم
کودک همسايه مان در گوش خدا آرام گفت گربه نکن درست مي شود
صورتم خيس شد
يادم رفت که پرنده در آسمان باراني پرواز نمي کند..
خدا در گوش کودک سخني گفت..کودک خودش را از پنجره پرت کرد...
کودک مرد..
خدا گريست..
خدا به کودک گفت :من تنهايمکودک مرد تا خدا تنها نباشد
(هاتف)