سلام
هر نفسم در لامکان ، مي دهد اين ندا ، ندا
درگه لطفم بسته نيست ، طالب من بيا، بيا
سراسر عشق است و لطف !
اگر بنــــــده ايشان مي دانست در شوق حضرتش
آن هنگام که رو بسويش دارد ، جز تلي از خاکستر
از وي بجا نمي ماند !
ما چيزهايي فقط شنيده ايم و حسب دلخوشي به
خود مي قبولانيم ، حال آنکه اصل همان است امــا
رخساره ايمانم زرد است و پرده ناسوت بر ديدگانم !
گوشم به راه ، تا که خبر رساندم زدوست
صاحب خبر بيامد و من ، بي خبــر شدم !
اي کاش قانون :
هر کــــــــه را نام او آموختند
مهر کردند و زبانش دوختند !
نبود تا خلايق ببينند و بدانند که :
اي همه مهرباني ،
بر خوان دلت نشسته اند ، مردمان بسيار !
با شکوه تبسمت در وراي مردمان چشم ،
عشق را در گوش زمان زمزمه مي کني !
زيبا حکايتيست در گوش تاريخ ما ،
آن طعنه ايي که ليلي،
بر نازک دلي مجنون مي زند !
عشق است ، عشق است ، عشق است.
يا ذات وجود.