سلام آقا جان
باز هم جمعه رنگ روشني شد و من، چشم انتظار بر لب جاده دل نشستهام... ميبيني مرا؟... همان که تنهاي تنهاست... مثل هميشه... کفشها را به گوشهاي انداخته و محو تماشاي بالا آمادن خورشيد جمعه را مي ديدم که تمام اميد يک روز را با خودش مي آورد.مهدي جان من همانم ، همان که خودش را با سنگ ريزههاي کنار جاده مشغول کرده است... آه... از ندبه پر اميد صبح تا نوحه دلتنگي غروب فاصلهاي است به اندازه يک قلب بيقرار... هنوز اميدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه يک عصر زيبا... به اندازه آن مقدار که خورشيد از من دور مي شود ... شايد بيايي از پس آن درخت... آن بيد مجنون که ديد مرا به انتهاي جاده کور کرده... بيايي با آن لبخندي که تصويرش هميشه با من است... لبخندت چقدر زيباست...