بزم اهـــل طرب و محفل خوبان اينجاســت
طرب انگيز مکانيست، که جانان اينجاســت
باده نوشيدن و عيش و طرب و شرب مدام
شد مهيا که پري روي غزلخوان اينجاســـت
هرچه جز عشـق بود، محو و فراموش شود
جاودان عشق بود، عشق فروزان اينجاست
هرکجا عشق کند جلوه، شود باغ بهشـــت
رونق و خــرمي بــاغ و گلستان اينجاســت
شاد زي شاد در اين دوره ي بيحاصل عمـــر
لذت زندگي و عيش دل و جــان اينجاسـت
صابـــر از مرحمت دوست به مقصود رسـيد
گفــت آرام دل زار و پريشـــان اينجاســـــت
صابر کرماني