• وبلاگ : راه فضيلت
  • يادداشت : اخلاق مردي بزرگ
  • نظرات : 4 خصوصي ، 36 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    باسلام

    شوهرمن كلا منطق خودش رودرهرشرايطي صحيح مي دونه وهروقت صحبتي پيش بياد چه عادي وچه دعوا حتي اگه خودش شروع به صحبت هم کرده باشه اولين صحبتش اينه که توباعث دعواشدي ودرحين عصبانيتش من روتاحدزيادي تحقيرمي کنه.باوجوداينکه درزمان حيات مادرش روزي پنج تاشش باربه اون سرمي زد جارومي کرد خريد مي کرد حتي گوشت ومرغ هم براش پاک مي کرد وحتي به حمام هم مي بردش ازبعدفوت مادرش کلي بداخلاق ترشد ومي گفت توباعث شدي من نتونم خوب بهش برسم.من ازمادرش تهمت دزدي خوردم حرفهاي زننده زياد شنيدم ونتونستم باشوهرم راحت باشم ولي هيچ وقت بهش بي احترامي نکردم وحتي اين اواخرغذاش روهم درست مي کردم .خونه ماها روبروي هم بود.دکتربردن وخريدداروهم باشوهرمن بود.من به اين موارد اصلااعتراضي نداشتم موردي که فقط مطرح مي کردم اين بود همونطورکه اون روروزي ده بيست بارمي بوسي ودرآغوشت مي گيري به من هم احساس بريز.عمده ناراحتي خونواده شوهرم مهريه من بود که شوهرم نصف خونه خودش روبه نام من زد

    پاسخ

    ببخشيد اين داستان را با دقت مطالعه فرماييد واجرا كنيد فكر كنم به دردتون بخوره ونظرتون را راجه به اون مطرح كنين: زن نمي دانست چه کند خلق وخوي شوهرش از اين رو به ان رو شده بود .قبل از اين ميگفت وميخنديد داخل خانه با بچه ها خوش وبش ميکرد اما چه اتفاقي افتاده بود که چند ماهي با کوچکترين مساله عصباني ميشود وسر ديگران داد وفرياد ميکشد ان مرد مهربان الان به فردي عصباني تبديل شده خيلي خشمگين است .زن هر راهي که به ذهنش ميرسد وهر راهي که بود را طي کرد اما دريغ از اين که چيزي عوض شود .روزي به ذهنش رسيد که نزد راهبي که درکوهستان زندگي ميکند برود ومعجوني بگيرد وبه خورد شوهرش بدهد شايد چاره چارهاي شود از اين رو بود که زن راه سخت ودشوار کوهستان را درپيش گرفت وبعد ازساعتها عبور از راه سخت ودشوار کوهستان خود را به کلبه راهب رسانيد قصه خودش را به او گفت ودر انتظلر نشست که ببيند راهب چه معجوني را برايش ميسازدراهب گفت چاره کار تو يک تار مو از سيبيل ببر کوهستاني است زن گفت ببر کوهي؟ان حيوان وحشي؟راهب گفت بله راهب گفت هر وقت ان را اوردي چيزي را ميسازم که با ان شوهرت را مداوا کني وزن در حالتي از اميد وياس به خانه برگشت .نيمه شب از خواب برخاست وغذايي را که اماده کرده بود را برداشت وروانه کوهستان شد وخود را به قاري که ببر دران زندگي ميکرد رساند .از شدت ترس بدنش مي لرزيد اما مقاومت کرد ان شب ببر بيرون نيامد.وچندين شب اين کار را تکرار کردوهر شبي چند گام به غار نزديکتر مي شد تا آنکه يک شب ببر وحشي کوهستان غرش کنان از غار بيرون آمد اما فقط ايستاد و به اطراف نگاهي کرد. باز هم زن شبهاي متوالي رفت و رفت. هر شبي که مي گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزديکتر مي شدند. اين مسئله چهار ماه طول کشيد تا اينکه در يکي از آن شبها، ببر که ديگر خيلي نزديک شده بود و بوي غذا به مشامش مي خورد، آرام آرام نزديکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خيلي خوشحال شد. چندين ماه ديگر اينگونه گذشت. طوري شده بود که ببر بر سر راه مي ايستاد و منتظر آن زن مي ماند زن نيز هر گاه به ببر مي رسيد در حالي که سر او را نوازش مي کرد به ملايمت به او غذا مي داد، هيچ سرزنش و ملامتي در کار نبود هيچ عيب جويي، ترس و وحشتي در ميان نبود و هر شب آن زن با طي راه سخت و دشوار کوهستان براي ببر غذا مي برد و در حالي که سر او را در دامن خود مي گذاشت، دست نوازش بر مويش مي کشيد چند ماه ديگر نيز اينگونه گذشت تا آنکه شبي زن به ملايمت تار مويي از سبيل ببر کند و روانه ي خانه اش شد. صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موي سبيل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر مي کنيد آن راهب چه کرد؟ نگاهي به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشي انداخت که در کنارش شعله ور بود.زن، هاج و واج نگاهي کرد در حالي که چشمانش داشت از حدقه بيرون مي زد ماند که چه بگويد. راهب با خونسردي رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نيست، توئي که توانستي با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حيوان کوهستان کني و آن ببر را رام خودت سازي، در وجود تو نيرويي است که گواهي مي دهد توان مهار خشم شوهرت را نيز داري، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانيت را از او دورساز.پس هر کار با ارزشي در سايه تلاش وصبر به دست مي ايد