گاهي با داشتن همه چي احساس مي کني
هيچ چي نداري گاهي ميون رفقاي صميمي
نشستي اما باز هم غريبه اي
بعضي وقتها ميدونـــــــــي که دلت پره
اما ساحلي رو سراغ نداري که غمهاتو
بهش برسوني و خودتو يه جورايي خالي بکني
واسه همين راکد ميشي بدبو و متعفن
گـــــــاهي وقتها حتي ديوارهاي اتاقت هم
از دست تو خسته شدند و ديـــــــــــگه طاقت
شنيدن حرفــاي پر از اندوه تو رو ندارند
اونوقته که چشــــــــات به يکباره هواي باريدن ميکنه
دوست داري تو اين حال و هوا يه کسي باشه که ....
و اين هوا همون هواي بهاريه همون هواي تازگي و بندگي
همون هوايي که ديگه دوست نداري گوشه نشين باشي،
دوست داري بزني به سيم آخر و تا ميتوني تخت گاز بري
بري به جايي که آخر نداشته باشه و مجبور نباشي که دور بزني
بري به سمت بي نهايت، يه مسافرت بي پايان
اونوقته که ديگه خدا ساحلي ميشه واسه درياي عاشق و بي قراري که تو باشي.
[گل][گل]