آواره "
نيمهشب بود و ... غمي تازه نفس
ره خوابم زد و... ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزنده شمع؛
سايهي دسته گلي بر ديوار.
همه گل بود... ولي روح نداشت!
سايهاي مضطرب و لرزان بود...
چهرهاي سرد و غمانگيز و... سياه
گوئيا مردهي سرگردان بود.
شمع خاموش شد از تندي باد
اثر از سايه به ديوار نماند
كس نپرسيد: كجا رفت؟ كه بود؟
كه دمي چند در اينجا گذراند!
اين منم خسته در اين كلبهي تنگ
جسم درماندهام از روح جداست
من اگر سايهي خويشم يا رب...
روح آوارهي من كيست؟ كجاست؟