او را ز گيسوان بلندش شناختند اي خاک اين همان تن پاک است ؟ انسان همين خلاصه خاک است ؟وقتي که شانه مي زد انبوه گيسوان بلندش راتا دوردست آينه مي راند انديشه خيال پسندش رااو با سلام صبحخندان گلي ز آينه مي چيددستي به گيسوانش مي بردشب را کنار مي زد خورشيد را در آينه مي ديدانديشه بر آمدن روزباراني از ستاره فرو مي ريختدر آسمان چشمجوانشآنگاه آن تبسم شيريندر مي گشود بر رخ آينهاز باغ آفتابي جانش دزدان کور آينه افوس آن چشم مهربان را از آستان صبح ربودند آه اي بهار سوخته خاکستر جوانيتصوير پر کشيده آيينه تهيبا ياد گيسوان بلندت آيينه در غبار سحر آه ميکشدمرغان باغ بيهوده خواندندهنگام گل نبود