عابدى بعد از سالها عزلت گزينى و شب زنده دارى ، عاقبت شبى بر اثر وسوسه شيطان دست از دعا و عبادت بر كشيد و گفت : چرا اينهمه الله الله مرا لبيك نمى آيد؟با دل افسرده به فكر فرو رفت و به خواب شد. در خواب حضرت خضرعليه السّلام را ديد و گفت خضرش كه خدا اين گفت به من ، بلكه آن الله تو لبيك ماست .آن يكى الله مى گفتى شبىتا كه شيرين مى شد از ذكرش لبىگفت شيطان آخر اى بسيار گواين همه الله را لبيك گومى نيايد يك جواب از پيش تختچند الله مى زنى با روى سختاو شكسته دل شد و بنهاد سرديد در خواب او خضر را در خُضرگفت هين از ذكر چون واماندهچون پشيمانى از آن كس خوانده اىگفت لبيكم نمى آيد جوابز آن همى ترسم كه باشم رد بابگفت خضرش كه خدا اين گفت به منكه برو با او بگو اى ممتحنبلكه آن الله تو لبيك ما ماستو آن نياز و درد و سوزت پيك ماستنى ترا در كار من آورده امنه كه من مشغول ذكرت كرده امحيله ها و چاره جوئيهاى توپيك ما بوده گشاده پاى تودرد عشق تو كمند لطف ماستزير هر يا رب تو لبيك ماست