پناه مي برم
به اُورادي که دهان مرا لبريز کرده
و امان نمي دهند
تا بر قومي تازه
که نه کتاب دارند
نه عصا
و نه پيراهني براي دريدن
نزول کنم
قومي که درخت هايشان
پر از بخت هاي بسته است
پناه به پيامبران بي پناه
که پيشاني شان پر از اُوراد گم شده است
و تنها معجزه شان
دهاني سوخته و آياتي گم شده است
به مادرم که تازه بود
و در نمازهاي هزار رکعتي اش
پدر را حرام کرد
پناه به پنجره هاي دخيل
که دلشان پر است
و حرم هايي که بغض کرده اند
و مثل من