کمي نگران شدم!
رهايم کردي و رهايت نکردم!گفتم حرف ِ دل يکي ستّهفتصدمين پادشاه را هم اگر به خواب ببيني،کنار ِ کوچه ي بغض و بيداري منتظرت خواهم ماند!چشمهايم را بر پوزخند ِ اين آن بستمو چهره ي تو را ديدم!گوشهايم را بر زخم زبان اين آن بستمو صداي تو را شنيدم!دلم روشن بود که يک روز، از زواياي گريه هايم ظهور مي کني!حالا هم،از ديدن ِ اين دو سه موي سفيد آينه تعجب نمي کنم!فقط کمي نگران مي شوم!مي ترسم روزي در آينه،تنها دو سه موي سياه منتظرم باشندو تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشي!تنها از همين مي ترسم!؟آپم و منتظر حضورتان........................................[گل][گل][گل]