يه مسئله هست که ذهنم چند وقته خيلي به خودش مشغول کرده
اينکه ما انسانيم
يه بار هم بيشتر زندگي نمي کنيم
خدا رو هم دوست داريم
به چيزهاي هم که خدا گفته عمل مي کنيم
نماز مي خونيم
لباسمون در حد متعارفه
هراز چند گاهي روزه مستحبي مي گيريم
گاهي دعاي عهد مي خونيم
يه جاهايي جلوي خودمون مي گيريم که غيبت نکنيم
پس تا اينجا تقريبا بنده خوبي هستيم
تقريبا
اين يکطرف قضيه
طرف ديگش اينه که خدا هم ما رو دوست داره
مثلا اگه من خدارو يکي دوست دارم خدا منو صدتا دوست داره
منو مي فهمه
خواسته هامو مي دونه
درد دلامو مي شناسه
صدام براش اشناست
از ناراحتيم ناراحت مي شه
اشکامو نمي تونه ببينه
طاقت نداره ببينه دلم شکسته
ولي با اين وجود يه وقتايي توزندگي يه چيزايي به ادم ميده که ادم مي تونه از اونا متنفر باشه
يا چيزهايي رو ازت مي گيره که مي دونه همه وجودت به اونا بستست
چرا؟؟
مگه خدا از رگ گردن هم به من نزديکتر نيست مگه منو دوست نداره
من يه بار زندگي مي کنم دوست دارم به ارزوهايي که مد نظرمه برسم
اونجوري که خودم مي خوام زندگي کنم
از حرفايي هم که زده سر پيچي نمي کنم
پس چرا؟؟؟ من نمي تونم به يه سري ارزوهام برسم
هان؟؟؟