همينکه روز بر آن دشت، طرحي از شب ريختهزار کوه مصيبت به دوش زينب ريختنظاره کرد چو «شمس الشموسِ»بيسر رابه گوش گوش فلک، ناله ناله يا رب ريخت
جهان براي هميشه سياه شد چون شبز چشمهاي ترش هرچه داشت کوکب ريختچه بود نيت ناآشکار ساقي غمکه جام زينب غمديده را لبالب ريختکشاند کرب و بلا را به شام و بام فلکهزار فصل طراوت به باغ مذهب ريختزبانههاي کلامش به جان دمسردانشرارهها شد و آتشنشاني از تب ريختاگر هميشه ببارند ابرهاي جهاننميرسند به آن اشکها که زينب ريخت
[گل]