اين داستان از قول استاد فرحزاد(سخنران حرم حضرت معصومه سلام الله عليه) وايشان از قول ملا اسماعيل سبزواري بيان نموده اند .
روزي فاطمه بنت اسد مادر حضرت علي عليه السلام به امير المومنين كه فرزند آخر بوده وكوچك بوده مي گويد: من اين علي كوچولو را خيلي دوست دارم .
علي عليه السلام در جواب مادر بزرگوارشان مي فرمايد :به من نگو علي كوچولو من كوچولو نيستم. شما كوچولو نيستي؟؟!
نه من از جلوترها بوده ام يعني شما از من بزرگ تري ؟ حضرت اميرالمومنين مي فرمايد: من يه نمونه را براتون تعريف مي كنم . تا بداني من كوچولو نيستم .
مادر يادتون هست موقعي كه يك دختر جواني بودي وبا چند تا از دوستان براي تفريح بيرون مدينه رفته بوديد ومردي همراه شما نبود. ودر آن بيابان شيري به شما حمله كرد؟ يادتون هست ؟ مادرش :گفت بله
امير المومنين فرمود يادتون هست از ترس به وحشت افتاده بوديد؟مادرش گفت :بله حضرت اميرفرمود: يك جوان آمد ونهيبي به شير زد وشير رفت وشما نجات پيدا كرديد.
وشما گردنبندتان را بيرون آورديد وگفتيد اين هديه وجايزه شماست آيا همه اين حرف ها درسته ؟ مادرشان گفتند بله
آنگاه امير المومنين دست در آستين كردند وهمان گردنبند را به مادرشان دادند.
(قصه پنج تن آل عبا با ساير انسان ها فرق دارد حتي حضرت آدم خدا را به پنج تن قسم داد تا بخشيده شد)