خورشيد من بر آي دل را ز بيخودي سر از خود رميدن استجان را هواي زقفس تن پريدن استاز بيم مرگ نيست که سر داده ام فغان بانگ جرس به شوق به منزل رسيدن استدستم نمي رسد که دل از سينه برکنم باري علاج شکر گريبان دريدن استشامم سيه ترست زگيسوي سرکشتخورشيد من بر آي که وقت دميدن استسوي تو اي خلاصه گلزار زندگي مرغ نگه در آرزوي پرکشيدن استبگرفته آب و رنگ زفيض حضور تو هر گل در اين چمن که سزاوار ديدن استبا اهل درد شرح غم خود نمي کنم تقدير غصه دل من ناشنيدن استآن را که لب به دام هوس گشت آشنا روزي «امين » سزا لب حسرت گزيدن است(مقام معظم رهبري)