به من نگوييد که ديگر اميدي نيست
به من نگوييد که امروز پاياني بود براي همه چيز
لحظه به لحظه زندگي برايم همچون مرگي شده
...
گويي ديرگاهي ست که نفس هايم را به شماره نشسته ام
شب هايم را با درد صبح شدن به سر مي برم?اي کاش هيچ وقت سپيده دم فرا نمي رسيد
تمام حرف ها ?نصيحت ها برايم در ذهن همچون نسيمي شده که در لحظه اثرپذير است
به دنبال راهي براي فرارم?فرار از دست اين آواهاي هذيان وار
در ميان انبوهي از کابوس ها به دنبال درماني مي گردم تا سپيده دم را نبينم
چه دردناک است اينکه درد را حس کني و نداني آن درد چيست
روزها قهقهه سرمي دهم و سپيده دم اشک رادر وجودم خفه مي کنم
خاطرات?سخنان ?حرف ها ?همه و همه برايم همچون رويايي دوردست به نظر مي رسد
من به دنبال نشان از خودي که ديرزماني ست آن را گم کرده ام مي گردم
گويي درمان را نابود ساخته اند
زمان برايم تا کدامين لحظه درد را مي کوبد؟
سلام دوست عزيز
به روزم
خوشحال مي شم از حضورت[بوسه]
[گل][گل][گل]