سلام
دارد دل و دين مي برد از شهر شميمي
افتاده نخ چادر او دست نسيمي
تسبيح دلم پاره شد آن دم که شنيدم
با دست خودش داده اناري به يتيمي
حتي اثر وضعي تسبيح و دعا را
بخشيده به همسايه، چه قران کريمي
در خانهء زهرا همه معراج نشينند
آنجا که به جز چادر او نيست گليمي
اي کاش در اين بيت بسوزم که شنيدم
مي سوخت حريم دل مولا چه حريمي
آتش مزن آتش در و ديوار دلش را
جز فاطمه در قلب علي نيست مقيمي
حالا نکند پنجره را وا بگذاريم
پرپر شود آن لاله زخمي به نسيمي