• وبلاگ : راه فضيلت
  • يادداشت : نيكي اساس خوبي ها وفضائل است
  • نظرات : 7 خصوصي ، 68 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    متنتونو كه خوندم بي اختيار ياد ِ اين شعر افتادم !

    (نشسته ‌بود پسر، روي جعبه‌اش با واکس. غريب بود، کسي را نداشت الّا واکس . نشسته‌ بود و سکوت از نگاه او مي‌ريخت . و گاه بغض صدا مي‌شکست:«آقا واکس؟» درست اول پاييز، هفت سالش بود . که روي جعبه‌ي مشقش نوشت: ‌بابا ... واکس... غروب بود، و مرد از خدا نمي‌فهميد و مي‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس (سياه‌مشقي از اسم ِ خدا خدا بر کفش نماز محضي از اعجاز فرچه‌ها با واکس) براي خنده لگد زد به زير قوطي، بعد صداي خنده‌ي مرد و زني که : «ها ها! واکس- چقدر روي زمين خنده‌دار مي‌چرخد!» (چه داستان عجيبي!)‌ بله،‌ در اينجا واکس- پريد توي خيابان، پسر به دنبالش صداي شيهه‌ي ماشين رسيد، اما واکسيواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند و خون سرخ و سياهي کشيده شد تا واکس... غروب بود، و دنيا هنوز مي‌چرخيد و کفش‌هاي همه خورده‌بود گويا واکس و ... کارخانه به کارش ادامه مي‌داد و هنوز طبق زمان -هر دقيقه، صدها واکس... کسي ميان خيابان سه بار «مادر!» گفت و هيچ چيز تکان هم نخورد، حتي واکس صداي باد، خيابان، و جعبه‌اي پاره نشسته‌بود ولي روي جعبه تنها واکس!-----(پوريا مير ركني)