هيچ يادت هست
توي تاريکي شبهاي بلند
سيلي سرما با تاک چه کرد
با سر و سينه گلهاي سپيد
نيمه شب باد غضبناک چه کرد
حاليا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
که در اين کوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن مي گيرد
خاک جان يافته است
تو چرا سنگ شدي
تو چرا اينهمه دلتنگ شدي
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن!
"فريدون مشيري"