رودها در قلب درياها پنهان ميشــــدند و نسيـــم ها پيام عشــــق به هر ســـو مي پراکندند ,و پرندگان در ســــراســــر زمين ناله ي شـــوق بر ميداشتند و جانــــوران,هر نيـــمه,با نيـــمه ي خويــش در زميـــن مي خراميــــدندو ياس ها عطــــر خوش دوســــت داشتـــن را در فضا مي افشانــدنــد و اما ...خدا همچنــان تنها مانــــد و مجـــهول,و در ابديـــت عظيـــــم و بي پايان ملکوتــــــش بي کس! و در آفرينــــش پهـــناورش بيگانـــه.مي جســـت و نمي يافــــت.آفريده هايــــش او را نميتوانســـتند ديد ,نميتوانستـــند فهميــد,مي پــــــرستيــــدنـــدش,اما نميشناختنـــدش و خدا چشــــــم براه (آشنا)بود.پيکــــــــر تراش هنـــــرمند و بزرگي که در ميان انبــــوه مجســـمه هاي گونـــه گونــه اش غريب مانــــده اســـت,در جمعـــيت چهره هاي سنـــگ و ســــرد تنها نفس مي کشـــيد.کسي (نميخواست),کسي (نمي ديد),کسي(عصيان نميکرد),کسي عشـــق نمي ورزيد,کسي نيازمنـــد نبود,کسي درد نداشــت...و.....وخداونــد خدا ,براي حرفهايـــش مخاطبي نيافــت!هيچکـــس او را نميشناخــت,هيچکس با او (انس )نميتوانســـت بســــت......انسان را آفريــــــد!و اين نخستــــين بهار خلقــــــت بـــــــــود (دکتر شريعتي)