• وبلاگ : راه فضيلت
  • يادداشت : شام آيت الله خامنه اي
  • نظرات : 6 خصوصي ، 98 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + جواب نويسنده به يک کاربر گرامي 

    قسمت دوم پاسخ از سوال زندگي نامه رجب علي خياط:

    خانه

    خانه خشتي و ساده شيخ که از پدرش به ارث برده بود در خيابان مولوي کوچه سياه‌ها (شهيد منتظري) قرارداشت. وي تا پايان عمر در همين خانه محقر زيست.

    نکته جالب اين است که چندين سال بعد، جناب شيخ يکي از اتاقهاي منزلش را به يک راننده تاکسي، به نام « مشهدي يدالله »، ماهيانه بيست تومان اجاره داد، تا اين که همسر راننده وضع حمل کرد و دختري به دنيا آورد، که مرحوم شيخ نامش را « معصومه » گذاشت. هنگامي که در گوش نوزاد اذان و اقامه گفت، يک دو توماني پر قنداقش گذاشت و فرمود:

    « آقا يدالله! حالا خرجت زياد شده از اين ماه به جاي بيست تومان، هيجده تومان بدهيد. »

    يکي از فرزندان شيخ مي‌گويد: من وقتي وضع زندگيم بهتر شد به پدرم گفتم: آقا جان من « چهار تومان » دارم و اين خانه را که خشتي است « شانزده تومان » مي‌خرند، اجازه دهيد در« شهباز » خانه اي نو بخريم. شيخ فرمود:

    « هر وقت خواستي برو براي خودت بخر! براي من همين جا خوب است. »

    پس از ازدواج، دو اتاق طبقه بالاي منزل را آماده کرديم و به پدرم گفتم: آقايان، افراد رده بالا به ديدن شما مي‌آيند، ديدارهاي خود را در اين اتاق‌ها قرار دهيد، فرمود:

    « نه! هر که مرا مي‌خواهد بيايد اين اتاق، روي خرده کهنه ها بنشيند، من احتياج ندارم. »

    اين اتاق، اتاق کوچکي بود که فرش آن يک گليم ساده و در آن يک ميز کهنه خياطي قرار داشت.


    لباس

    لباس جناب شيخ بسيار ساده و تميز بود، نوع لباسي که او مي‌پوشيد نيمه روحاني بود، چيزي شبيه لباده روحانيون بر تن مي‌کرد و عرقچين بر سر مي‌گذاشت و عبا بردوش مي‌گرفت.

    نکته قابل توجه اين بود که او حتي در لباس پوشيدن هم قصد قربت داشت، تنها يک بار که براي خوشايند ديگران عبا بر دوش گرفت، در عالم معنا او را مورد عتاب قرار دادند. جناب شيخ خود اين داستان را چنين تعريف مي‌کند:

    « نفس اعجوبه است، شبي ديدم حجاب ( منظور حجاب نفس و تاريکي باطني است ) دارم و طبق معمول نمي‌توانم حضور پيدا کنم، ريشه يابي کردم با تقاضاي عاجزانه متوجه شدم که عصر روز گذشته که يکي از اشراف تهران به ديدنم آمده بود، گفت: دوست دارم نماز مغرب و عشا را با شما به جماعت بخوانم، من براي خوشايند او هنگام نماز عباي خود را به دوش انداختم ...»!