کاروانی به سوی حج حرکت کرد و در بین راه غذای آن ها تمام شد و گرسنگی به آن ها فشار آورد،تا این که چشم شان به یک گله کوسفند اُفتاد،با خوشحالی خود را به گله رساندند و سراغ چوپان رفتند و به چوپان گفتند:چند تا از این گوسفندان را به ما بفروش.
چوپان در پاسخ گفت:این گوسفندان مال من نیست و من نمی توانم بدون اجازه آن ها را بفروشم.افراد کاروان گفتند:گوسفندان را به هر قیمتی که می خواهی به ما بفروش،صاحبش که نمی فهمد اگر هم پرسید،بگو که گرگ گوسفندان را خورده است.
چوپان پاسخ داد:صاحب گله نمی فهمد،آیا خداوند هم نمی فهمد؟صاحب گله نمی بیند آیا خداوند هم نمی بیند؟صاحب گله اینجا حاضر نیست آیا خداوند هم حاضر نیست و اعمال ما را نمی بیند؟
سخنان چوپان همه را بهت زده و متاثر کرد.به طوری که صاحب گله را پیدا کردند و چوپان را که غلام او بود را خریدند و آزاد نمودند و گله و گوسفندان را هم خریدند و به چوپان بخشیدند.
این ایمان و وفا داری یک چوپان بود ما در این عصر پیشرفت علم چگونه هستیم و چقدر خدا را شاهد و ناظر بر اعمالمان می دانیم؟اصلا چقدر به خداوند ایمان داریم؟
آدرس:زبدة القصص