مردی ثروت مند و تاجر می گوید:در سفر حج بودم و همیانی«ساک،کیف»داری سه هزار دینار زر و جواهر همراهم بود که آن را به کمر بسته بودم،در یکی از منازل راه برای قضای حاجت«دستشویی»نشستم،ناگهان همیان از کمرم باز شد و افتاد،و پس از آن که چند فرسخ از آن منزل رفته بودم یادم آمد همیان خود را نیاورده ام اما برگشتن برایم ممکن نبود و چون شخص ثروت مندی بودم گم شدن این مال هنگفت برایم مهم نبود.
وقتی از سفر برگشتم درهای بلا و گرفتاری به رویم باز شد و به تدریج تمام اموالم از دستم رفت.و روزگار خوشی ام به روزهای سختی تبدیل شد و از خجالت دوستان و شماتت دشمنان و از بین رفتن مال و به وجود آمدن گرفتاری های زیاد از وطن آواره شدم.
در بین مسافرت شبی به روستایی رسیدم و از مال دنیا مقدار خیلی کمی نقره داشتم،شبی تاریک و بارانی بود با زنم به کاروان سرای خرابی که در آن روستا بود رفتیم و در همان جا وضع حمل زنم شد و زنم گفت:غذایی مقوی برای من تهیه کن و گرنه از گرسنگی هلاک می شوم.با گرفتاری فراوان به مغازه رفتم و التماس و گریه و زاری کردم که در مغازه را باز کرد،با همان مقدار کمی از نقره که داشتم مقداری روغن زیتون و حلبه«نوعی غذای مقوی»تهیه کردم و مغازه دار این ها را توی کاسه گِلی ریخت و به من داد.شب تاریک و بارانی بود و من نزدیک کاروان سرا که رسیدم پایم لغزید و به زمین خوردم و ظرف گِلی شکست و آن چه در آن بود ریخت.
از شدت ناراحتی و غصه از زندگی سیر شدم و همان جا ایستادم و به خودم سیلی می زدم و بی اختیار با صدای بلند گریه و زاری می کردم،در همان نزدیکی خانه ای بود با دیوار های بلند و منظره زیبا،مردی از دریچه سر بیرون کرد و فریاد زد این چه سر و صدایی است که نیمه شبی راه انداخته ای و خواب را از چشم من گرفته ای،سر گذشت خود را برایش تعریف کردم،گفت این همه گریه و زاری برای این مقدار کم نقره است؟حرف او من را بیشتر سوزاند،گفتم خدا می داند که مال دنیا برایم ارزش ندارد،اما برای خودم و زن و فرزندم که از گرسنگی می میرد دلم می سوزد.
به خدا قسم در فلان سال به حج رفته بودم و ثروتم خوب بود در فلان منزل همیانی داشتم که سه هزار دینار زر و جواهر در آن بود از من گم شد و اصلا برایم مهم نبود که حالا بخواهم به خاطر این مقدار کم نقره گریه و زاری کنم،از خدا بترس و من را ملامت نکن.
آن مرد وقتی اسم همیان و آن منزل را از من شنید سوال کرد نشانی همیانت چه بود؟گریه را از سر گرفتم و گفتم این چه سوال احمقانه ای است که از من می پرسی؟!! در این گرفتاری و گرسنگی زن و بچه ام این چه سوالی است که از من می پرسی؟! مرد از خانه اش بیرون آمد و گفت دست از تو بر نمی دارم تا این که نشانه همیانت را بدهی.از روی نا چاری برایش گفتم.
آن مرد دست مرا گرفت و به خانه خود برد و به غلامان خود امر نمود،بروید زن و بچه این مرد را به منزل بیاورید و هر چه لازم دارند برایشان تهیه کنید.پس پیراهن و لباسی برای من آوردند و مرا به حمام فرستاند و به بهترین وجهی آن شب گذشت.چون صبح شد خودم را در بهترین آسایش دیدم.
آن مرد گفت چند روزی خانه ما باش تا حال خانمت بهتر شود.مدت 10 روز از ما پذیرایی کرد و روزی 10 دینار هم به من می داد،من از این همه لطف و کرم او پعد از آن مسخره ای که در اول کرده بود تعجب کرده بودم.او از من سول کرد شغلت چیست؟گفتم بازرگان هستم و کارم تجارت است،به من گفت سرمایه از من و کار از تو.قبول داری؟
گفتم با کمال میل می پذیرم.رفت و دویست دینار زر آورد و گفت در همین جا معامله کن،خوشحال شدم و مشغول تجارت شدم و هر چند روزی که سود می کردم سود را نزد آن مرد می بردم.روزی به داخل خانه رفت و همانی آورد و نزد من گذاشت،دیدم همان همیانی است که در سفر حج گم کرده بودم.
از نهایت شادی غش کردم،وقتی به هوش آمدم گفت:به خدا این همان همیانی است که در راه مکه اقتاده بود.و من پیدا کردم و چند سالی است که به زحمت این همیان را نگهداری می کنم و در همان شبی که تو نشانه اش را دادی خواستم همیانت را بدهم ولی ترسیدم که از شادی سکته کنی و از دنیا بروی و به خاطر همین به تدریج به تو پول دادم.
همانم را برداشتم و آن چه آن مرد به من قرض داده بود به او باز گرداندم و از خدای خود سپاسگزای کردم و از آن مرد تشکر کردم و به وطن خود بازگشتم.و بعد از آن دوباره روزهای خوشی به من روی آورد.
دوستان این سرگذشت یک نفر بود و ممکن است در زندگی ما هم به وجود بیاید ولی فراموش نکنیم که خداوند فرموده است«با هر سختی آسایشی است«1» و نباید در سختی هایی که برای ما به وجود می آید نا امید شویم.
منبع:
برگرفته از کتاب ارزشمند گناهان کبیره تالیف آیت الله سید عبد الحسین دستغیب ج 1 ص 81 و 82
ا: إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا«سوره شرح آیه 6 »