روزی از کوچه ای می گذشتم که چشمم به چند پسر بچه افتاد که درنهایت شادی بازی می کردند با دیدن شان شاد شدم ولی حیف این شادی دوامی نداشت، زیرا چشمم به گوشه ای افتاد که یک پسر بچه چهار الی پنج ساله ای در آن جا خلوت کرده، و سر را در چهار چوب دست و پایش جای داده بود و گاهی سرش را بالا می آورد و چند قطر اشک از زلال دلش بر گونه هایش جاری می ساخت، نزد او رفتم سرش را در آغوش کشیدم و دلم را به دلش رساندم بدون این که حرفی زده باشم چند لحظه ای این چنین گذشت تا دیدم گونه هایش از شادی گل انداخت، صدای هق هق گریه هایش قطع شد، مثل این بود که به او دنیایی داده باشند و باری را از روی دلش برداشته باشند با زبان کودکانه اش سخنی گفت که تا اعماق جانم سوخت.
با صدایی که کمی از بغض باز شده بود به من گفت مدت ها بود که در چنین آغوش پر مهر و محبتی جای نگرفته بودم و وقتی این هم سن و سالان خود را می دیدم که دست مهربان پدری دست شان را گرم می کند دلم را غبار غم فرا می گیرد و راه گلویم را بغض می فشارد، و حال برای لحظاتی خاطرات پدرم برایم دوباره مجسم شد و انرژی دیگری به من داد. در آنجا بود که یادم به سخنان ارزشمندی افتاد که:
از بهترین نیکی ها، نیکی و محبت به یتیمان است ،،خوشا به حال کسی که به بندگان خدا احسان و نیکی کند و برای روز قیامت توشه ای بردارد .
در اینجا بود که با خود تصمیم گرفتم که این ماجرا را سر لوحه زندگی ام قرار دهم و بدانم که می توان احسان و نیکی را به جان همه انسان ها تزریق کرد و این نهال پر ثمر را در دل انسان ها هر چند بچه ها کاشت و میوه های زیادی از آن برداشت نمود چرا که به قول دانشمندی که می فرمود :احسان و نیکی در حق دیگران اساس فضیلت و خوبی ها است .