سه نفر از بنى اسرائیل با یکدیگر هم سفر شدند، در بین راه هوا بارانی شد، و آن ها به غاری پناهنده شدند باران شدید شد و سیلاب سنگی بسیار بزرگ و سنگین را بر در غار انداخت و درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب، ظلمانى ساخت. راهى جز توسل به درگاه خداوند و کمک خواهی از او را نداشتند.
یکى از آنان گفت خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم، باشد که نجات یابیم، و هر سه نفر این طرح را قبول کردند.
یکى از آنان گفت: پروردگارا تو خود مى دانى که من دختر عمویى داشتم که در کمال زیبائى بود، شیفته و شیداى او بودم، تا آن که در موضعى تنها او را یافتم، به او در آویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دختر عمو سخن آغاز کرد و گفت: اى پسر عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به این سخن پاى بر هواى نفس گذاردم و از آن کار دست کشیدم، خدایا اگر این کار از روى اخلاص نموده ام و جز رضاى تو منظورى نداشتم، این جمع را از غم و هلاکت نجات ده. ناگهان دیدند آن سنگ مقدارى کنار رفت و فضاى غار کمى روشن شد.
دومى گفت: خدایا تو مى دانى که من پدر و مادرى سالخورده ای داشتم، که از پیرى قامتشان خمیده بود، و من همیشه به آن ها خدمت می کردم، شبى برای آن ها غذا آوردم، دیدم آنان خواب هستند، آن شب تا صبح غذا را بر دست گرفتم و در کنار ان ها بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده نشوند.
پروردگارا اگر این کار محض رضاى تو انجام دادم، در بسته را به روى ما بگشا و ما را نجات بده؛ در این هنگام مقدارى دیگر سنگ به کنار رفت.
سومى عرض کرد: اى داناى هر نهان و آشکارا، تو خود مى دانى که من کارگرى داشتم؛ وقتی کارش تمام شد مزد او را دادم، ولی او راضى نشد و بیشتر از اندازه طلب مزد مى کرد، و قهر کرد و رفت..
من پولش را گوسفندى خریدم و جداگانه از او نگهدای کردم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم. او گمان کرد که او را مسخره مى کنم؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت
پروردگارا اگر این کار را براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده، ما را از این گرفتارى نجات بده. در این وقت تمام سنگ به کنارى رفت و هر سه با دلى مملو از شادى از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند..«1»
منبع:
نمونه معارف ج 1 ص 53 - فرج بعد الشدة ص 23 - محاسن برقى 2/253. یکصد داستان 500 موضوع روایتی بود از نبی گرامی اسلام صلوات الله علیه