یک شب به خودم گفتم که زودتر بروم توی اتاقم و دراز بکشم و چشمانم را ببندم و فارغ از هرگونه فکر و خیالی استر احت کنم .رفتم و دراز کشیدم و دست هایم را زیر سرم قفل کردم. یک ساعت به همین منوال گذشت. یک لحظه چشم هایم را باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم که یک لحظه نقاشی خواهر زاده ام توجه مرا به خود جلب کرد .
بچه سن کمی داشت و به حساب خودش شاه کار کرده بود و یک نقاشی قشنگی کشیده بود .این کوچولو با مداد سیاه داخل برگ نقاشی یک دایره کشیده بود و با رنگ مشکی قسمتی از این دایره را سیاه کرده بود اما دیگر دستش توانایی سیاه کردن همه قسمت های آن را نداشته بود و بر حسب اتفاق یک نقطه سفید رنگی را خالی گذاشته بود .
چند لحظه ای به آن خیره شدم دیدم چقدر رنگ سیاه زیبایی این کاغذ سفید را به هم زده است این جا بود که یک لحظه ذهنم به سراغ حرف های پیش نماز مسجد محله رفت که جوان ها را دور خودش جمع کرده بود و به آن ها می گفت :عزیزان من تا جوان هستید نگذارید صفحه سفید دلتان با نقطه سیاه گناه زشت بشود و سعی کنید از لوح سفید وجودتان مواظبت کنید که با گناها خط خطی نشود .
تمام حرف های حاج آقا یکی یکی در ذهنم تداعی می شد که چگونه این جوان های قد و نیم قد را به کارهای معروف دعوت می کرد .خلاصه این که این حرفها آن قدر در ذهنم جولان رفت و من را به این نتیجه رساند که تصمیم گرفتم از این به بعد از لوح سفید دلم مواظبت کنم و به دیگران هم سفارش کنم که مواظب باشند دلشان جولان گاه شیطان و افراد سیاهش نباشد که جای پای شیطان لوح سفید دل را سباه می کند.و از این به بعد امر به معروف و نهی از منکر را از هر کسی و لو خواهر زاده کوچکم که این کار را به وسیله ابزار بچه گانه خودش که نقاشی بود را بپذیرم و با تمام وجود به آن پایبند باشم