دیشب به رخت خواب رفتم و خواب چشمان من را ربود در عالم رویا خوابی دیدم که امروزم را به تفکر کشاند من در عالم خواب،خودم را خواب دیدم واقعا که عحیب بود مثل این که من دوتا شده بودم و یکی می گفت و قسمت دیگرم هم می شنید.با تعحب زیاد به او سلام کردم و او جوابم را داد از جواب سلامش فهمیدم که از من ناراحت است از او پرسیدم که تو چه کسی هستی؟چرا ناراحتی؟گفت:من وجدان تو هستم.وجدان!!وجدان دیگر چیست؟
همان روح!!.حالا فهمیدم که چرا تو این قدر به من شبیه هستی!!! اصلا من چقدر تو را دوست دارم اینگار یک لحظه هم نمی توانم از تو دور باشم.راستی چرا از من ناراحتی؟مگر من چه کردم؟وجدان که خود را در لباسی پوشانده بود رو به من کرد و گفت تو اصلا به فکر من نیستی از امروز صبح که از خواب بیدار شدی مدام من را آزار دادی دستم را دیده ای که چقدر به خاطر کارهای تو اسیب دیده ؟پاهایم را چطور؟اگر سرم را ببینی خود تعجب میکنی!!!وای دلم دارد از گرسنگی غش می کند.اصلا حواست هست که چه بر سر من آورده ای؟
من که گیج شده بودم اصلا نمی دانستم این وجدان چه می گوید اینگار که دلش از دست من خون است،گفتم می شود بفرمایید که من چه کار کرده ام که این همه به تو ضربه زده ام؟وجدان سفره دلش را باز کرد و گفت:چون تو را دوست دارم برایت خلاصه از کارهای امروز را می گویم و بیشترش را اگر بخواهی بدانی خودت فکر کن،قول می دهی کمی فکر کنی؟اگر امشب قبل از خواب به اعمالی که در روز انجام داده بودی کمی فکر می کردی این نصفه شب من را گرسنگی این جا نمی آوردی گفتم قول میدهم که فکر کنم.
وجدان سفره دلش را باز کرد و شروع کرد به گفتن،. او به من گفت:امروز صبح که دیر از خواب بلند شدی دو رکعت نماز با خدا چت نکردی مگر نمی دانی که غذای من گفتگوی تو است با خدا؟صبح را که گرسنه ماندیم،حالا هم که از خواب بلند شده ای مثل طلب کارها با همسرت برخورد می کنی،آخر آن بنده خدا که خیلی مهربان است،بلند شده برای حضرت عالی صبحانه آماده کرده لباس هایت را اتو زده و کیفت را آماده کرده است،اما تو این زبانت را حتی برای گفتن یک کلمه دستت درد نکند همسرم،نچرخاندی.
بعدش هم سوار ماشینت شدی و توی خیابان داری مارپچی حرکت می کنی و تمرکز دیگران را به هم می زنی و موجب اذیت مردم می شوی به چراغ قرمز هم که رسیدی ترمز نکردی حق تقدم با ماشین دیگری بود می دانی که به خاطر همین بی توجهی جناب عالی به حق دیگران،فرزند آن زن حامله،که توی ماشینی که تو حقش را ضایع کردی،سقط شد؟ چون راننده به خاطر این که به ماشین شما نزند ترمز شدیدی کرد،اون بچه سقط شد،یادت می آید که کنار رفیق هایت که ایستاده بودی و برای خنداندن آن ها شروع کردی به مسخره کردن آن بنده خدا و دلش را آزار دادی؟
یادت هست که توی محل کارت مردم را اذیت کردی و کارهایشان را به سختی راه اندختی،یادت هست رفتی توی اتاق رفیقت و شروع کردی به پچ پچ کردن و مردم را توی صف منتظر گذاشتی؟با این کار شما مردم اذیت شدن و وقت آن ها تلف شد،بعدش هم که رفتی توی بوفه و یک کیک و رانی خریدی خوردی، الهی شکر هم نگفتی که یک چیزی هم به ما برسد،پوست کیک و رانی را اندختی تو جوب کنار خیابان فکر نکردی این پیرمرد، همان کارگر شهر داری را می گویم با این کمر دردش باید خم بشود و این پوست کیک و رانی حضرت عالی را بردارد و بیدازد توی سطل زباله؟
یادت هست وقت نماز ظهر که شد حوصله نماز خواندن نداشتی؟ فکر نکردی که من از صبح تا حالا این همه ضربه خورده ام و خون از بدنم رفته است و تو برایم نه مرحمی فرستادی و نه غذایی،مگه برای شما نگفته بودند که غذای روح یا همان وجدان ارتباط به خدا است؟خوب آمدی خانه شروع کردی به بوق زدن که در پارکینک را برای حضرت عالی باز کنند همسایه بچه اش را خواب کرده بود و با این بوقهای جناب عالی از خواب بیدار شد،بنده خدا به چه زحمتی بچه را خواب کرده بود!!چرا همسایه را آزار دادی؟
یادت هست که بچه خودت که از صبح تا حالا منتظر دست محبتت بود و می خواست با شما بازی کند ولی سرش داد زدی و آن طفلکی را ناراحت کردی؟...من که دیگر نای حرف زدن ندارم،شما با این همه آزار و اذیت فقط دارید من را از دست می دهید،دارید به یک موجود خطر ناک تبدیل می شوید،من از کرسنگی و زخم زیاد امشب آمدم که برای شما بار دیگر دلسوزی کنم شاید کمی فکر کنید و دست از آزار من و مردم بردارید ...من که دیگر طاقت این کارهای شما را ندارم و در ضمن دارم از گرسنگی و بی حالی می میرم،امیدوارم که فکر کنی و فردا برای من مرحمی بفرستی ...خدا حافظ ای صاحب بی خیال من ...من را در یاب .....