غلام سیاهی را خدمت امیر المومنین آوردند که دزدی کرده بود.حضرت فرمود ای غلام دزدی کردی؟عرض کرد بله یا علی،حضرت فرمود قیمت آن چه دزدیدی به دانک و نیم می رسد(واحد قیمت گذاری آن زمان)؟غلام عرض کرد بله،حضرت فرمود بار دیگر از تو می پرسم اگر اعتراف کنی انگشت دست راست تو را قطع می کنم.
غلام عرض کرد بله یا امیر المومنین؛حضرت بار دیگر از وی پرسیدن و او اعتراف کرد.به فرمان امام انگشتان دست راست او را بریدند.غلام سیاه انگشتان دست بریده را بر دست دیگر گرفته و بیرون رفت،درحالی که خون از آن می چکید.
عبدالله بن الکواء(یکی از منافقین مدینه)به وی رسید و گفت:غلام سیاه دست راستت را چه کسی بریده؟غلام گفت:شاه ولایت امیر مومنان پیشوای متقیان مولای من و جمیع مردمان و وصی رسول آخر الزمان.
ابن الکواء گفت:او دست تو را بریده است و تو مدح و ثنای او می کنی؟غلام گفت چکونه مدح او نگویم که دوستی او با خون و گوشت من آمیخته شده است آن حضرت دست من را به حق برید.
ابن الکواء به خدمت حضرت امیر رسید و آن چه از غلام شنیده بود را به حضرت عرضه داشت.حضرت فرمود:ما را دوستانی است که اگر به حق قطعه قطعه شان کنیم به جزء دوستی ما نی افزایند،و دشمنانی می باشد که اگر عسل به گلویشان فرو کنیم جزء دشمنی ما نی افزایند .
پس حضرت امام حسن را فرستاد که برود و غلام را بیاورد حضرت غلام را احضار کرد و خضرت امیر فرمود:ای غلام من دست تو را بریدم و تو مدح و ثنایم می کنی؟!
غلام عرض کرد:مدح و ثنای شما را حق تعالی کردمی کند،من که باشم که مدح شما را کنم یا نکنم!حضرت دست او را به معجزه به جای خود گذاشت و رادای خود را بر روی آن انداخت و دعایی بر آن خواند و در همان لحظه انگشتان غلام به حالت اول برگشت و خوب شد.مثل این که اصلا آن انگشتان را نبریده اند.
آدرس:یکصد موضوع پانصد داستان ج 1 ص 540
ادرس منبع دیگر:تحفه المجالس ص 113