آورده اند که در سرزمین یمن حکیمی جوان می زیست و سال ها در پی همسفری بود که از نظر عقل و درایت با وی برابر باشد،اما چنین دختری نمی یافت.روزی به عزم سفر از شهر بیرون رفت.در راه با مردی عرب،همسفر شد.چون قدری رفتند خسته شدند حکیم گفت:ای رفیق!راه دراز است و هر دو خسته ایم،آیا تو مرا بر دوش خود سوار می کنی یا من تو را ؟مرد عرب گفت عجب نادانی هستی!تو بر اسب خود نشسته ای و من هم بر اسبم نشسته ام چگونه می توانیم یکدیگر را بر دوش بگیریم،این کار چه سودی دارد؟
حکیم خاموش شد و چیزی نگفت.پاره ای از راه رفتند تا به کشت زاری سرسبز و خرم رسیدند.حکیم گفت نمی دانم کشاورزان این گندم ها را خورده اند یا نه؟
مرد عرب گفت راستی که نادانی گندمی که هنوز خوشه نبسته و دانه نکرده است،چگونه می پرسی که آن را خورده اند یا نه؟حکیم دانست که همسفرش مرد عامی و بیابانی است و چیزی از این ضرب المثل ها نمی داند.دیگر سخنی نگفت و همچنان رفتند تا به قبیله ای رسیدند.
مردم قبیله جنازه ای را بر دوش گرفته بودند و به گورستان می برند چون بر او نماز گزاردند و خواستند به خاکش بسپارند حکیم از همسفرش پرسید:این مرده را که در قبر می گذارند،آیا واقعا مرده یا هنوز زنده است؟
مرد عرب خشمگین شد و فریاد زد شگفتا که همچون دیوانگان سخن می گویی!!جنازه ای را به خاک می سپارند و تو می پرسی آیا مرده است یا زنده؟!حکیم لبخندی زد و خاموش شد.سپس رفتند تا غروب آفتاب به دهکده عرب رسیدند مرد عرب،حکیم را به خانه دعوت کرد و با هم به خانه رفتند عرب دختری داشت بسیار زیبا و باهوش.پدر پیش خانواده خود رفت و قصه میهمانش را بیان کرد و گفت:گرچه نادانی او درا ین سفر مرا خشمگین کرده است،ولی هرچه باشد میهمان ماست و مهمان حبیب خداست.غذایی فراهم آرید که سخت گرسنه است.
دختر چون ماجرا را شنید،گفت پدر او نادان نیست از سخنانش پیداست که جوانی فاضل و دانشمند است اینک من راز پرسش هایش را می گویم:
اما این که پرسیده بود(تو مرا به دوش می گیری با من تو را )مقصودش این بود که برای رفع خستگی سفر خوب است به گفت و گو بپردازیم تا راه زودتر به پایان برسد.
پرسش دیگرش که گفته(نمی دانم کشاورزان این گندم ها را خورده اند یا نه)اشاره به این است که آیا این کشاورزان پیش از درو گندم ها را پیش فروش کرده و پولش را خورده اند یا وضعشان خوب است و محصول را پیش فروش نکرده اند.
اما این که پرسیده (این مرده را که در قبر می گذارند،آیا واقعا مرده یا هنوز زنده است)منظورش این است که آیا این مرده اهل خیر و صلاح بوده است و نام نیکی از خود بر جای گذاشته تا زنده و جاوید بماند،یا از کسانی بوده که نامی نیک از خویش بر جای نگذاشته است.
پدر که به راز سخنان میهمانش پی برد پیش او رفت و پوزش خواست و تفسیر سخنانش را بازگفت و افزود که:من در راه خسته بودم و درست پاسخ ندادم.حکیم گفت:این پاسخ ها از تو نیست،راست بگو از چه کسی آموخته ای؟
عرب گفت دختری دارم در نهایت خردمندی و فصاحت و بلاغت او این سخنان را به من آموخته است.حکیم،که این سخن را شنید بسیار خوشحال شد و گفت:اکنون گمشده خود را یافتم،آن گاه اجازه خواست که دختر را از نزدیک ببیند.پدر اجازه داد و حکیم جوان پس از گفتگو دختر را پسندید و او را از پدرش خواستگاری کرد و مراسم ازدواج سر گرفت.
از آن روز این ضرب المثل بر سر زبان ها افتاد که:همنشین و همره دانا گزین.
امام صادق علیه السلام:همانا زن طوق است؛پس بنگر که چه طوقى به گردن مى افکنى.براى زن ارزش و بهایى نمى توان تعیین کرد،نه براى خوب آن ها و نه براى بدشان.زن خوب،ارزشش طلا و نقره نیست،بلکه از طلا و نقره هم بهتر و ارزشمندتر است و زن بد، ارزشش خاک نیست،بلکه خاک از او ارزشمندتر است.
آدرس روایت:میزان الحکمه روایت شماه 8045
آدرس داستان :جامع التمثیل نویسنده محمدعلی کریمی نیا ص 221
سجاد ::: یکشنبه 89/6/21::: ساعت 6:3 عصر