اي آشناي زينب ، در خاک و خون چرايي
بگذار بينم ات سير ، هنگامه جدايي
من مي روم شکسته ، با دست و پاي بسته
تو روي ني نشسته ، اي نور کبريايي
شوري فکن بر آرد ، ابري که خون ببارد
اين انجمن ندارد ، بي روي تو صفايي
خون است کام ام از شب ، محض رضاي زينب
زخمي بزن مرتب ، بر تار نينوايي
گرچه سرت بريده ، روي ني آرميده
داود هم نديده ، اين صوت کبريايي
با قامتي چنين خم ، من مانده ام در اين دم
چون از تو دور گردم ، در من نمانده نايي
با من بگو برادر ، اينگونه از چه ديگر
پنهان ز چشم خواهر ، در بين نيزه هايي
من از تو شرمسارم ، چون مرهم ات گزارم
جز اشک خود ندارم ، بر زخم تو دوايي
اي زخم پر ستاره ، با آن گلوي پاره
با من بگو دوباره ، در خاک و خون چرايي